کشت آسان گوجه!! 21/12/87
پیرمردی در ایالت مینه سوتای آمریکا زندگی می کرد. او تصمیم داشت کشتزار گوجه خود را بیل بزند اما این کار برای او خیلی توان فرسا بود. تنها پسر او که در اینگونه مواقع به او کمک می کرد در زندان بود.پیرمرد نامه ای به پسرش نوشت و این موضوع را به این صورت به او یادآور شد:
پسر عزیزم. من خیلی ناراحتم زیرا به نظر می رسد که امسال نتوانم در کشتزار خود گوجه بکارم و من از این بابت خیلی رنج می برم زیرا مادرت همیشه به کار در کشتزار عشق می ورزید. برای بیل زدن در مزرعه من دیگر خیلی پیر شده ام. اگر تو در زندان نبودی همه مشکلات من حل می شد چون اطمینان دارم تو در این گونه مواقع مرا تنها نمی گذاشتی. با عشق. پدرت
کمی بعد پیرمرد این تلگرام را دریافت کرد:
پدر عزیزم. کشتزار را با بیل زدن خود زیر و رو نکن!! من در آنجا تفنگها را دفن کرده ام.
در ساعت 4 صبح روز بعد سر و کله یک دوجین مأمور اف بی آی و افسران پلیس محلی پیدا شدند. آنها تمام کشتزار را برای یافتن سلاحها زیر و رو کردند ولی چیزی نیافتند. پیرمرد گیج شده بود. نامه دیگری به پسرش نوشت و آنچه روی داده بود برای او گفت و پرسید: حالا من چکار کنم؟ پاسخ پسر این بود: پدر برو به کشتزار و گوجه هایت را بکار. این بهترین کاری بود که من می توانستم از اینجا برایت انجام دهم!!
من علی اکبر قلمی هستم. شصت و اندی سال سن دارم و از هنگام تولد تا کنون در اهواز ساکن هستم. در سازمان آب و برق خوزستان و شرکت برق منطقه ای خوزستان شاغل بوده ام و از تاریخ 25/12/88 بازنشسته شدم. در این وبلاگ پندارها و نگرش های خود را در باره هر آنچه که در پیرامون خود می بینم به خصوص در مورد محل کارم که بهترین ساعتها از بهترین سالهای زندگیم در آن به هدر رفت و همچنین سرگذشت تلخ و شیرینی را که از سر گذرانده ام می نویسم. منظورم از محل کار که گاهی از آن با نام سازمان و یا شرکت یاد می کنم هر دو شرکتی هستند که در آنها کار کرده ام. در این میان ممکن است از کسانی که در پیدایش این خاطرات نقشی داشته اند نام ببرم و ایرادی در این کار نمی بینم چرا که نقش آفرینی آنان بخشی از زندگی من بوده است. تلاش می کنم که همچون نیاکان خود که راستی را یگانه راه و دروغ را بلایی همسان دشمن و خشکسالی می دانستند، راستی را پاس بدارم تا کسی را آزرده نکنم و در این راه از ایزد پاک یاری می جویم.