«مستعصم بالله» معاصر 14/8/90
در خبرها خواندیم که جناب بشار اسد فرموده اند:
«سوریه در حال حاضر محور منطقه است. این کشور به مثابه گسل می ماند که اگر به حرکت درآید زلزله ای بزرگ را به وجود خواهد آورد. آیا می خواهید ده ها افغانستان دیگر رخ دهد؟»
این سخنان مرا به یاد «المستعصم بالله» آخرین خلیفه عباسی می اندازد که به دستور هلاکوخان مغول کشته شد. در درس تاریخ دبستان، (به یاد ندارم خواندم یا که از آموزگارمان شنیدم) که وقتی هلاکوخان دارالخلافه بغداد را فتح کرد، عمال خلیفه شایع کردند که این آقا خلیفه مسلمین و نماینده خداوند در روی زمین است و اگر کشته شود جهان کن فیکون می شود و چنین و چنان می شود و خلاصه همین حرفهایی که امروز آقای بشار اسد می زند، می شود. هلاکو خان، آن مغول ساده دل، توی دلش خالی شده بود و گویا در نظر داشت که از کشتن خلیفه صرف نظر کند. از سوی دیگر ایرانیان که چندین قرن در آرزوی بر افتادن حکومت اعراب بودند و به کام دل نرسیده بودند، نخواستند که این فرصت طلایی را از دست بدهند و راه حلی به هلاکوخان پیشنهاد دادند. (شیخ سعدی در این باره می فرماید: سر مار به دست دشمن کوب که از احدی الحسنیین خالی نباشد، اگر این غالب آمد مار کشتی و گر آن، از دشمن رستی.)
ایرانیان به هلاکو خان گفتند که تو خلیفه را یکباره نکش! دستور بده او را در یک نمد بپیچند و نمد را آنقدر بمالند تا آن خلیفه نگون بخت به تدریج بمیرد. (و در روایتی دیگر گفته اند با اسب روی خلیفه نمد پیچ بتازند) و در این حال چند نفر را در اطراف و اکناف، در بلندیها بگذار تا مراقب باشند که اگر تغییری در آسمان یا زمین مبنی بر نابودی جهان روی داد، اطلاع دهند تا خلیفه را از نمد برون کشند و از کشتنش صرف نظر کنند. و بدین سان طومار خلافت «المستعصم بالله» و در نهایت سلسله عباسیان در هم پیچیده شد و به مصداق یک ضرب المثل معروف: «نه از تاک نشان ماند، نه از تاک نشان»
ترفندی که خلیفه و عمالش به کار بردند نه تنها کارساز نشد، بلکه باعث شد که عذاب مرگ خلیفه بیشتر شود. اگر «بشار اسد» نیز همچون «زین العابدین بن علی» درایت داشت، مابقی عمر را در آرامش می گذراند ولی او راه «المستعصم بالله» و «معمر قذافی» را انتخاب کرده و عجبا که قذافی نیز نام یکی از پسرانش را «المستعصم بالله» گذاشته بود و در نهایت هر دو، همزمان و به فجیع ترین وضع جان باختند. فاعتبروا یا اولی الابصار.
من علی اکبر قلمی هستم. شصت و اندی سال سن دارم و از هنگام تولد تا کنون در اهواز ساکن هستم. در سازمان آب و برق خوزستان و شرکت برق منطقه ای خوزستان شاغل بوده ام و از تاریخ 25/12/88 بازنشسته شدم. در این وبلاگ پندارها و نگرش های خود را در باره هر آنچه که در پیرامون خود می بینم به خصوص در مورد محل کارم که بهترین ساعتها از بهترین سالهای زندگیم در آن به هدر رفت و همچنین سرگذشت تلخ و شیرینی را که از سر گذرانده ام می نویسم. منظورم از محل کار که گاهی از آن با نام سازمان و یا شرکت یاد می کنم هر دو شرکتی هستند که در آنها کار کرده ام. در این میان ممکن است از کسانی که در پیدایش این خاطرات نقشی داشته اند نام ببرم و ایرادی در این کار نمی بینم چرا که نقش آفرینی آنان بخشی از زندگی من بوده است. تلاش می کنم که همچون نیاکان خود که راستی را یگانه راه و دروغ را بلایی همسان دشمن و خشکسالی می دانستند، راستی را پاس بدارم تا کسی را آزرده نکنم و در این راه از ایزد پاک یاری می جویم.