هر جا میرم یک «اون» می بینم
باور کنید مدتها بود که به «اون» فکر نمی کردم و تصمیم داشتم که دیگه پا توی کفشش نکنم ولی هر کار می کنم نمیشه که نمیشه. چند روز پیش یک اتفاقی برام افتاد که یکباره «اون» اومد جلوی چشمم. حال ببینید چی شد.
در آن روز برای اهدای خون به یکی از پایگاه های سازمان انتقال خون رفته بودم. همین طور که روی تخت دراز کشیده بودم دیدم خانمی آلاگارسون اومد داخل و سلام کرد و گفت: میخوام خودم را وزن کنم و بعد یکراست رفت روی ترازویی که با آن وزن اهدا کنندگان خون را اندازه می گیرند و وزنش را اندازه گرفت و رفت. این رفتار را که دیدم بی اختبار یادم افتاد به مفتخوری های «اون». باور کنید کم مونده بود که از او بپرسم: خانم شما با «اون» نسبتی ندارید؟ من مونده بودم مات و متحیّر که «اون» ها این این استعداد ها رو چگونه به دست میارند؟ قربون خدا و مصلحتش چه استعداد هایی میتونه به بندگانش عطا کنه و رو نمی کنه!!
من علی اکبر قلمی هستم. شصت و اندی سال سن دارم و از هنگام تولد تا کنون در اهواز ساکن هستم. در سازمان آب و برق خوزستان و شرکت برق منطقه ای خوزستان شاغل بوده ام و از تاریخ 25/12/88 بازنشسته شدم. در این وبلاگ پندارها و نگرش های خود را در باره هر آنچه که در پیرامون خود می بینم به خصوص در مورد محل کارم که بهترین ساعتها از بهترین سالهای زندگیم در آن به هدر رفت و همچنین سرگذشت تلخ و شیرینی را که از سر گذرانده ام می نویسم. منظورم از محل کار که گاهی از آن با نام سازمان و یا شرکت یاد می کنم هر دو شرکتی هستند که در آنها کار کرده ام. در این میان ممکن است از کسانی که در پیدایش این خاطرات نقشی داشته اند نام ببرم و ایرادی در این کار نمی بینم چرا که نقش آفرینی آنان بخشی از زندگی من بوده است. تلاش می کنم که همچون نیاکان خود که راستی را یگانه راه و دروغ را بلایی همسان دشمن و خشکسالی می دانستند، راستی را پاس بدارم تا کسی را آزرده نکنم و در این راه از ایزد پاک یاری می جویم.