مرگ یک دوست 28/4/88
مرد را دردی اگر باشد خوش است درد بی دردی علاجش آتش است
روز سه شنبه گذشته خبر ناگواری شنیدم: دیشب آقای شانکی به رحمت خدا رفت. خیلی دلم سوخت. از چند سال پیش دورادور او را می شناختم. از زمانهایی که مدیر عامل شرکت تعمیرات نیروگاهها و یا نیروگاه گازی آبادان بود. در زمستان گذشته از نزدیک افتخار آشنایی با او را پیدا کردم. اولین برخوردمان طوری بود که انگار سالها با هم دوست بودیم. مطالبم را در وبلاگم خوانده بود و خوشش آمده بود. از اوضاع و احوال شرکت دل پر دردی داشت. بعد از آن هر بار که به ساختمان مرکزی شرکت می رفتم سری به او می زدم. ساعتها با او هم صحبت شدم و از مرام و مردانگیش لذت بردم.
او با وجود آنکه به بعضی از کانونها قدرت نزدیک بود ولی با آنان برخوردی انفعالی و متملقانه نداشت. غرور خودش را فدا نمی کرد و بی احترامی هیچکس را تحمل نمی کرد. به همین دلیل مورد بی مهری آقای صالحی قرار گرفته بود. در جایی دیگر هم نوشته بودم که این آقای صالحی اگرچه خود دست پرورده آقای شمسایی بود و توسط او از سربازی به سرداری رسیده بود و در واقع غولی بود که از چراغ جادوی او بیرون آمده بود ولی آن قدر ناسپاس بود که نسبت به هر کس که فکر می کرد به آقای شمسایی نزدیک است نظر خوبی نداشت. شادروان شانکی از این رفتار او در امان نماند و بی شک شرایطی که آقای صالحی برای او به وجود آورد در مرگ نابهنگام او بی تأثیر نبود. خدا از او نگذرد.
خداوند روان او را شاد و به بازماندگانش بردباری دهد.
پی نوشت:
بعضی از خوانندگان در بخش نظرات، با نوشتن جملاتی مانند "درگذشت مظلومانه" و یا "قتل یک دوست" شبهاتی را برای دیگراان ایجاد کرده اند و باعث شده اند که کسانی به صورت نظر خصوصی از من توضیح بخواهند. بعضی از دوستان سالهای دور آن مرحوم نیز نام کوچک او را پرسیده اند. لازم دیدم که توضیح دهم ایشان شادروان غلامعلی شانکی بودند و دوستانی که این جملات را نوشته اند، منظورشان بیان بی مهری هایی بوده که در سالهای آخر زندگی به ایشان کرده بودند.
من علی اکبر قلمی هستم. شصت و اندی سال سن دارم و از هنگام تولد تا کنون در اهواز ساکن هستم. در سازمان آب و برق خوزستان و شرکت برق منطقه ای خوزستان شاغل بوده ام و از تاریخ 25/12/88 بازنشسته شدم. در این وبلاگ پندارها و نگرش های خود را در باره هر آنچه که در پیرامون خود می بینم به خصوص در مورد محل کارم که بهترین ساعتها از بهترین سالهای زندگیم در آن به هدر رفت و همچنین سرگذشت تلخ و شیرینی را که از سر گذرانده ام می نویسم. منظورم از محل کار که گاهی از آن با نام سازمان و یا شرکت یاد می کنم هر دو شرکتی هستند که در آنها کار کرده ام. در این میان ممکن است از کسانی که در پیدایش این خاطرات نقشی داشته اند نام ببرم و ایرادی در این کار نمی بینم چرا که نقش آفرینی آنان بخشی از زندگی من بوده است. تلاش می کنم که همچون نیاکان خود که راستی را یگانه راه و دروغ را بلایی همسان دشمن و خشکسالی می دانستند، راستی را پاس بدارم تا کسی را آزرده نکنم و در این راه از ایزد پاک یاری می جویم.