روز سه شنبه 25/12/8۸ بازنشسته شدم. بنا به درخواست خودم و در اصطلاح اداری، «بازنشستگی اختیاری»
  در طول خدمتم بارها شاهد بازنشستگی همکاران خود بوده ام و بعضاً شاهد صحنه های عبرت آمیز و گاه خنده داری در این بازنشستگی ها بوده ام. به چند نمونه از آنها توجه کنید تا شما نیز هم عبرت بگیرید و هم بخندید. 

  • کسانی را دیدم که آنچنان دلبسته امکانات اداره شده بودند که تا توانستند تلاش کردند که هرچه بیشتر بر سر کار بمانند و وقتی تلاششان بی نتیجه می ماند، از چند ماه پیش از بازنشستگی آن چنان عصبی می شدند که کم مانده بود در و دیوار را گاز بگیرند.
  • کسانی را دیدم که آن چنان شیفته میزشان بودند که تا توانستند سوابق کاری پیشین خود را پنهان کردند و یا اگر آن سوابق در پرونده پرسنلی شان موجود بود، به کمک برخی از مسئولین بلانسبت  کارکشته و خبره وکاردان در امور کارکنان!! آن سوابق را گم و گور کردند تا زمان بازنشستگی خود را به تأخیر بیاندازند و هر چه بیشتر لفت و لیس کنند. اینان آنچنان به میز کارشان چسبیده اند که به اعتقاد من فقط با پرتاب گاز اشک آور می توان آنها را از میز جدا کرد!!
  • کسانی را دیدم که در طول خدمت طولانی خود چیزی در چنته نداشتند که با آن خودی نشان دهند و در سر پیری و در آستانه بازنشستگی، با تملق و خوش خدمتی و عملگی ظلمه به جایی رسیدند. و وقتی به ناچار شتر بازنشستگی جلوی در خانه شان زانو زد، به دریوزگی افتادند و مسئولین را وادار کردند تا از روی ترحم قراردادی با آنان ببندند و همچنان خود را به اداره آویزان نگاه داشتند.
  • کسانی را نیز دیدم که آن چنان از شرایط حاکم بر ادارات به تنگ آمده بودند که عطایش را به لقایش بخشیدند و با دلی پر درد و وجودی سراسر نفرت محیط کاری را ترک کردند.
  • کسان دیگری را نیز دیدم که شرایط روزگار را سبک و سنگین کردند و به کار خود در اداره پایان دادند و به سراغ کسب و کاری بهتر رفتند.

   بهتر است که دیگران را به حال خودشان وا گذارم و از خودم بگویم:
  من نه از اداره ام تنفر داشتم و نه از همکارانم. زیرا برای اداره ام زحمت کشیدم و موفقیت های بسیاری به دست آوردم و بعضاً تشویق نیز شدم (در زمانی که هنوز پسرخاله سالاری و برادر زن سالاری و باجناق بازی حاکم نشده بود) با حقوقی که از اداره گرفتم زندگیم را گذراندم و بچه هایم را بزرگ کردم. با همکارانی خو گرفتم که به هیچ وجه دلم نمی خواست از آنها دور شوم. اگر چه در پانزده سال گذشته کسانی بر شرکتم حاکم شدند که شرایط را برای من و امثال من سخت کردند ولی من به آنها فکر نکردم چون آنان با نسیمی آمدند و با نسیمی دیگر، بعضی هاشان رفتند و بعضی دیگر انشاءالله خواهند رفت و جز بدنامی چیزی از خود به یادگار نخواهند گذاشت. در عوض به کسانی فکر کردم که در طول دهها سال حیات سازمان برای سازمان و شرکتم زحمت کشیدند و افتخار آفریدند و نام خود و سازمان را ماندگار کردند و من نیز افتخار آن را دارم که توفیقی دست داد که اندکی پای در جای پای آنان بگذارم.

  اگر درخواست بازنشستگی اختیاری کردم، نه به خاطر تنفر از کسی و یا چیزی بود و نه به سودای انجام کاری پر سود تر. تنها به این دلیل بود که دیدم اگر به کار در شرکتم ادامه دهم، دیگر نمی توانم برای دل خودم زندگی کنم. جاهای نرفته، چیزهای ندیده، و کارهای نکرده، بسیار دارم. اگر عمری باقی بود از خدا طلب تندرستی می کنم تا بتوانم به انجام آنها بپردازم.

  در پایان از همه همکاران طلب بخشش می کنم و برایشان تندرستی، کامروایی، و شادکامی آرزو می کنم.