دیروز از سه جهت برای من جالب و خاطره انگیز بود که یکی یکی در مورد هرکدام توضیح میدهم:
  • یکم به خاطر اینکه پس از چند سال، یک باران رویایی را در اهواز لمس کردم. در دو سه سال گذشته چنین بارانی نداشتیم و یا اگر داشتیم، در شب باریده بود و نتوانسته بودم از آن لذت ببرم. به همین دلیل وقتی که باران شروع به باریدن کرد به سمت ساحل کارون که فاصله زیادی با خانه مان ندارد رفتم و در حدود یک ساعت زیر باران شدید خاصّ اهواز ماندم. خاصّ اهواز می گویم چون بارانهای جاهای دیگر را دیده ام. در آن جاها باران نرمتر و ریزتر می بارد ولی معمولاً در اهواز باران با دانه های درشت و شدید می بارد. سر و وضعم آن چنان شد که انگار با لباس در یک استخر غوطه ور شده و بعد بیرون آمده باشم!! آخه چتر با خودم نبرده بودم چون سهراب گفته که «چتر ها را باید بست، زیر باران باید رفت.» وقتی هم که چتر بسته باشد، بهتر است آن را با خود نبریم.
  • دوم به خاطر اینکه با تقویم قمری دیروز آخرین روز پنجاه و هفت سالگی من بود. چون من در روز پنجشنبه دوم شهریور 1334 برابر با ششم محرم 1375 و برابر با بیست و ششم آگوست 1955 متولد شده ام. بنابراین اگر کسی خواست روز تولدم را تبریک بگوید، پیشاپیش از او تشکر می کنم!!
  • سوم به خاطر اینکه پنجاه و یک سال پیش یعنی در 21 آذر سال 1338 در چنین روزی وارد جامعه مدنی شدیم!! تا پیش از آن خانواده ما در یکی از روستاهای اهوز زندگی می کرد و در آن روز به یاد ماندنی به شهر آمدیم و شهر نشین شدیم.

   بد نیست که از دو خاطره که در همان اولین روز شهرنشینی برای من اتفاق افتاد یادی بکنم:
  یکی این بود که وقتی ماشینی که ما را به شهر آورد و جلوی خانه جدید در خیابان باغ شیخ اهواز پیاده مان کرد، دیدم که بایستی از یک جوی فاضلاب که بین خیابان و پیاده رو بود می گذشتم و من آن قدر کوچک بودم که نمی توانستم از روی آن جوی بپرم و بزرگتر ها دستم را گرفتند و گذراندند.
  خاطره دیگر این بود که وقتی به داخل خانه جدید رفتیم و بزرگتر ها مشغول چیدن اثاثیه بودند، من چشمم به چیزهایی افتاد که روی دیوار نصب شده بود و دو سوراخ روی یکی از آنها بود (پریز برق) راستی نگفتم که ما در روستا برق نداشتیم. کنجکاوی من گل کرد و برای اینکه ببینم توی آن سوراخها چیست، خودم را با زحمت به بالای طاقچه نزدیک آن پریز رساندم تا دستم به آن برسد و یک میخ به دستم گرفتم و آن را توی سوراخ کردم. فرو کردن همان و پرت شدن من به پایین همان. شانس آوردم که پرت شدم و گر نه در ستون حوادث روزنامه ها می نوشتند که از این پس روستائیان برق ندیده وقتی به شهر می آیند مواظب بچه هایشان باشند.