تابستان سال 1353 را هیچگاه فراموش نمی کنم. در آن تابستان رویدادهای فراموش نشدنی ای برای من پدید آمد. یکم گرفتن دیپلم دبیرستان، دوم قبولی در کنکور سراسری دانشگاهها و سوم گرفتن گواهینامه رانندگی بود. رویداد به یاد ماندنی دیگر، برگزاری بازیهای آسیایی سال 1974 در تهران بود. من که در اواخر آن تابستان خیالم از بابت گرفتن دیپلم و قبولی دانشگاه راحت شده بود، با خاطری آسوده پای تلویزیون می نشستم و تا جایی که می توانستم بازیهای آسیایی را در همه رشته ها دنبال می کردم. علاقه به ورزش را از وقتی که خودم را شناختم در وجودم حس می کردم. چون برادر بزرگم یکی از پیش کسوتان فوتبال اهواز بود و همیشه در خانه، روزنامه ورزشی در دسترس داشتم و در جریان رویدادهای ورزش قرار می گرفتم.

  مهرماه آمد و سال تحصیلی آغاز شد و من به عنوان یک دانشجو، این فرصت را یافتم ک تجربه های تازه ای را در دانشگاه به دست آورم. شرکت در کلاسهای مختلط، پوشیدن روپوش سفید و کار در آزمایشگاه، غذا خوردن در سلف سرویس، صحبت های درگوشی سیاسی و خواندن اعلامیه ها، تظاهرات گوناگون در مناسبت های گوناگون و ... تجاربی بودند که در آن زمان برایم تازگی داشت.

  یکی دیگر از امکاناتی که در دانشگاه از آن برخوردار شدم، امکانات ورزشی خوب و نگاه جدی به ورزش به عنوان یک واحد درسی بود. (در آن سالها در دبیرستانها نه امکانات ورزشی داشتیم و نه دبیر ورزش، با تحصیلات ورزشی) در اولین جلسه ورزش، وقتی نام استاد ورزش را شنیدم، بسیار خوشحال شدم. نام او برایم آشنا بود: «عیدی علیجانی» همین ماه پیش در جریان بازیهای آسیایی، نام او را به عنوان یکی از اعضای تیم ملی دو و میدانی در رشته پرتاب نیزه شنیده بودم. در حال حاضر نیز او را با عنوان «دکتر عیدی علیجانی»، نایب رئیش فدراسیون دو و میدانی کشور می شناسیم

  چه بهتر از این که استاد ورزش من، یکی از قهرمانان ملی کشورم بود. هر چه بیشتر زمان می گذشت چهره او برای ما دانشجویان محبوب تر می شد. او نه تنها یک قهرمان بود، بلکه در ورزش، تحصیلات آکادمیک داشت، خوش مشرب بود و خلق و خوی خوب داشت، رابطه او با دانشجویان مانند رابطه بین چند همبازی بود. با ما می دوید و مسابقه می داد، با ما می گفت و می خندید. جدا از درس ورزش، او مربی تیم دو و میدانی دانشگاه نیز بود و از میان دانشجویان، بجه های مستعد را برای رشته های گوناگون در نظر می گرفت. من چه خوش شانس بودم که در رشته پرناب نیزه، یعنی همان رشته تخصّصی خودش مورد قبول قرار گرفتم و خارج از ساعات درس ورزش، مدتی زیر نظر ایشان تمرین می کردم.


بازیهای آسایی گوانگجو - دکتر علیجانی همراه محمد صمیمی،
علی سعیدلو و احسان حدادی


  بنده چون بنا دارم که در «گفتارهای» خود از استادان شایسته ام یاد کنم، بر خود لازم دیدم که یادی نیز از این استاد محبوبم کنم. اگر چه بعید می دانم که آن توانایی را داشته باشم که حق مطلب را ادا کنم، ولی در حد توان کوشش خودم را می کنم. من ایشان را نه تنها در زمینه هایی که یاد کردم، فردی شایسته دیدم، بلکه در زمینه مدیریت ورزشی نیز چهره ای ممتاز دیدم. سالها پیش در مقطعی از زمان، او مدیر کل تربیت بدنی استان خوزستان بود. از آن زمان نیز خاطرات خوبی از او به یاد داریم.

  یکی از پیشکسوتان ورزش استان، در زمان تصدی او بر مسند مدیر کلی تربیت بدنی می گفت که روزی او را دیده که با اتومبیلش در حال ورود به محل کار خود که در استادیوم ورزشی اهواز قرار داشت، بوده که متوجه می شود دربان مجموعه ورزشی از ورود اتومبیل یک نفر دیگر از کارکنان از آن دروازه جلوگیری می کند. دربان، با دیدن او، کوشش کرده بود که برای او راه باز کند ولی ایشان برای جلوگیری از تبعیض، دنده عقب گرفت و از ورود به آن دروازه خودداری کرد. در نظر من که در طول خدمتم بارها شاهد بوده ام که مدیران، همواره به فکر گرفتن امتیازات تبعیض آمیز بودند و از برخورداری از این امکانات، نه تنها شرم نمی کردند بلکه به آن مباهات نیز می کردند، این حرکت بسیار ارزشمند جلوه کرد. به خصوص در محیط ورزش ما که شوربختانه آکنده از تبعیض است. من بسیار شادمانم که می بینم هم اینک شخصیتی با چنین خصوصیات، در یکی از بالاترین سطوح ورزش کشور خدمت می کند.

  در پایان برای اینکه خستگی ناشی از خواندن این گفتار را از شما بزدایم، یک خاطره از دوران دانشجویی خود را که مرتبط با ایشان است نقل می کنم که بیان از روح رفاقت آقای دکتر علیجانی دارد.

  در هنگام تمرین پرتاب نیزه، ما دانشجویان از نیزه های معمولی که متعلق به تربیت بدنی دانشگاه بود استفاده می کردیم ولی آقای علیجانی نیزه مرغوبی داشت که فدراسیون به اعضای تیم ملی داده بود. یک روز که برای تمرین، نیزه کم آورده بودیم، او با سعه صدر آن نیزه نازنینش را به من داد تا با آن تمرین کنم. به ما آموخته بود که نیزه را طوری پرتاب کنیم که با زاویه کمی روی زمین بنشیند تا آسیب نبیند. ما هم تلاش می کردیم که چنین شود ولی از بخت بد، در یکی از پرتابهای من نیزه کاملاً عمودی بر زمین نشست و با تکانهای شدید شروع به نوسان کرد. خدا می داند که در آن زمان از ترس شکستن نیزه چه کشیدم. باور کنید که راضی بودم دست یا پایم بشکند ولی آن نیزه نشکند و من خجالت زده نشوم. خوشبختانه نیزه نشکست و من روسفید شدم ولی دیگر دستم به آن نیزه نرسید!!