به یاد پدر 26/3/90
امروز روز پدر است. تا بحال فکر می کردم که من در این روز وظیفه ای برای انجام دادن ندارم چون نزدیک پنجاه سال است که از داشتن پدر محروم هستم. (از 3/1/41 تا کنون) ولی امسال متوجه شدم که در این مدت چقدر کوتاهی کرده ام. حداقل می توانستم یادی از او بکنم. من که می گویم: "می نویسم چون هستم" در این باره آن قدر ننوشتم که گویی نیستم!!
از پدرم چیز زیادی به خاطر ندارم ولی آنچه را که به یاد دارم همواره در ذهنم مرور کرده ام تا مبادا از یادم برود. او مردی لاغر اندام با قدی متوسط بود. کلاه شاپو سیاه رنگی بر سر و جلیقه ای بر تن می کرد. در جیب جلیقه یک ساعت جیبی «وست اند واچ» (West End Watch) می گذاشت که زنجیر باریکی آن را به یکی از جا دکمه های جلیقه اش وصل می کرد. یکی از آن فندکهای قدیمی داشت که با پنبه آغشته به بنزین روشن می شد و قاب سیگاری که سیگارهای «اشنو» را از داخل پاکت ده تایی کاغذی آن خالی می کرد و در آن جای می داد. و من چه اشتیاقی داشتم که آن جاسیگاری را پر کنم و هنوز خالی نشده، دور از چشم او یک پاکت سیگار جدید را از توی «باکس» سیگارها در می آوردم و سیگارهایش را به زور داخل آن می چیدم و پدرم به من اعتراض می کرد و می گفت: هنوز جا سیگاری خالی نشده بود و سیگار ها را به زور چپاندی و له کردی.
از ظاهرش گفتم. از خلق و خویش نیز بگویم. با وجود آنکه در زندگی رنج و سختی بسیار کشیده بود ولی مردی خوش اخلاق، مهربان و شوخ طبع بود. در کارش نظم و ترتیبی مثال زدنی داشت. برای مثال، هر وقت که من از او پول می خواستم می دیدم که آن سکه یک ریالی را که می خواست به من بدهد از آخر ردیف سکه ها بر می داشت چون سکه ها به ترتیب اندازه در جیبش جلیقه اش چیده شده بودند. (حالا که فکرش را می کنم می بینم که ارزش آن سکه یک ریالی برای من به مراتب بیشتر از پولهای میلیونی امروز است. زیرا که آن را از دست «پدر» گرفته بودم.)
او عاقبت اندیش بود. انگار می دانست که ما باید سالهایی طولانی را در نبودش بگذرانیم و به فکر روزگار ما، پس از مرگش بود. یک ضرب المثل داریم که می گوید: "فلانی سر سفره پدرش نان خورده" با وجود آنکه ما سالهای طولانی سایه او را بر سرمان ندیدیم ولی سفره او را همواره پیش رویمان گسترده دیدیم و با سربلندی می گویم که در سالهای سخت و طولانی پس از او، دستمان به سوی سفره هیچکس دیگر دراز نشد و من احساس می کنم که هنوز هم بر سر آن سفره نشسته ام.
چیزهایی از خصوصیات او نوشتم ولی یک چیز را تردید داشتم که بنویسم و روی دلم سنگینی می کرد. علتش آن بود که در بعضی از باور های غلط ما گذشته فقرآلود ننگ است و همه دوست دارند که از جلال و شکوه گذشتگان خود بگویند، نه از فقر آنان. ولی من تردید را می شکنم و می گویم زیرا که در آن فقر، افتخاراتی نهفته می بینم. پدر من نیز مانند بسیاری دیگر از هم میهنان فقیرمان که پس از پیدایش نفت در خوزستان، برای به دست آوردن لقمه ای نان، ترک یار و دیار کردند و به این سرزمین کوچ کردند، در حدود صد سال پیش، از سرزمین سرد و مرتفع «چهارمحال و بختیاری» به سرزمین سوزان «خوزستان» آمد. با قافله ای که مسافرین را از لابلای رشته کوه زاگرس به سمت «گرمسیر» می آورد. آن طور که برای مادرم تعریف کرده بود در بین راه، راهزنان به قافله آنها حمله کردند و حتی گیوه هایش را نیز از پایش در آوردند و او با پای برهنه به سرزمینی غریب آمد و به کارگری پرداخت.
پدرم در جوانی کارگری فقیر بود ولی نمی خواست اینگونه بماند. او سخت کوش و با هوش بود. سخت ترین کارها را در بدترین شرایط آب و هوایی، در بیابانهای مسیر اهواز به «خور دورق» (شادگان) بر عهده گرفت. روز به روز پیشرفت کرد و تا جایی پیش رفت که برای خودش یک «تندر» (Tender، پیمانکار) شد. او در بخش «پیپ لین» (Pipe line، خط لوله) پیمانکاری می کرد و دهها کارگر را مدیریت می کرد و من در سالهای کودکی و نوجوانی چقدر افتخار می کردم وقتی که می دیدم گاهگاه روابط عمومی شرکت نفت، فیلمی از اطفای حریق چاه شماره پنج اهواز را که توسط «کینلی» آمریکایی خاموش شده بود، نشان می داد. زیرا که پدرم در آن فیلم نشان داده می شد که در تلاش برای ساختن یکی از سه خط لوله آبی بود که بایستی برای خنک کردن محیط، از رودخانه کارون تا محل چاه احداث می کردند. پدرم کارش را زودتر از دو پیمانکار دیگر به پایان رسانده بود و به این شکل از او تقدیر شده بود.
پدرم در سالهای توانگری هیچگاه سالهای نداری را فراموش نکرد و به هر جوان تنگدستی که می خواست ازدواج کند و هر کشاورز یا کاسبی که برای کسب و کار خود نیاز مالی داشت کمک می کرد. اینها را کهنسالان روستای ما که بعضی هایشان هنوز زنده اند به یاد دارند و به نیکی از آنها یاد می کنند. او با وجود آنکه سواد نداشت، نسبت به مسائل سیاسی اجتماعی پیرامون خود برخوردی خیر خواهانه و فعال داشت. در سال 1335 زمانی که در روستایمان می خواستند مدرسه بسازند، او بیشترین کمک را کرد. در صندوقی که در خانه داشتیم و اسناد به جا مانده از او را در آن نگهداری می کردیم، برگه تلگرافی بود که از سوی دکتر مصدق و آیت الله کاشانی برایش فرستاده شده بود و از او تشکر کرده بودند زیرا که در سالهای نهضت ملی شدن نفت، هنگامی که دولت دکتر مصدق در زیر فشار تحریمهای استعمارگران مجبور به انتشار اوراق قرضه شده بود، پدرم مبلغ هنگفتی اوراق قرضه خریده بود. این برگه نیز یکی دیگر از افتخارات پدری ما بود.
خداوند همه پدران درگذشته را بیامرزد و زندگان را به سلامت دارد.
پی نوشت:
مرا به خاطر به کار بردن الفاظ خارجی ببخشید قصدم این بود که واژه ها را به شکل مصطلح در آن روزگار بنویسم.