امید و انتظار 28/4/90
به سالهای کودکی تا جوانی که فکر می کنم، یک چیز را بیش از همه به یاد می آورم: «انتظار همراه با امید». در آن سالها احساس می کردم که روزگار خوبی ندارم. زیرا بسیاری از چیزهایی را که دوست داشتم داشته باشم، نداشتم. از این رو همیشه به امید آینده ای بهتر بودم و برای رسیدن به آن انتظار می کشیدم و تلاش می کردم. البته تلاش اصلی من ادامه تحصیل بود و غیر از این کار دیگری نمی توانستم بکنم. دوست داشتم که سالهای دبستان، دبیرستان و دانشگاه را هر چه زودتر به پایان برسانم و به آینده مورد نظر برسم.
سالهای دانشجویی من همزمان بود با آخرین سالهای حکومت رژیم سابق. در آن سالها در جامعه روشنفکری ما این تفکر حاکم بود که ریشه همه کمبودها و عقب ماندگیهای اجتماعی ما، نظام حاکم بر مملکت است و من هم که دانشجو بودم تحت تأثیر این تفکر، همه ناملایمات زندگی را ناشی از رژیم حاکم بر مملکت می دانستم. اوضاع اجتماعی آن زمان نیز به گونه ای بود که فکر نمی کردیم به این زودیها از دست آن رژیم خلاص شویم. این تفکر، همراه با کمبودهای زندگی و مشکلات مالی باعث می شد که گاهگاهی آن «انتظار همراه با امید» من تبدیل به یأس شود.
در یک روز تابستانی از آن سالها، که آن یأس نیز بر من حاکم شده بود و به قول معروف از زمین و زمان شاکی بودم، از خانه بیرون رفتم. خانه ما در آن زمان، نزدیک بازار قدیمی اهواز بود و در بیشتر اوقات مسیر من از میان آن بازار می گذشت. در سر راه، یک دکان بسیار کوچک قرار داشت. صاحب آن که رحمت خدا بر او باد، مردی دوست داشتنی بود. متدین و با ایمان بود ولی با تدین و ایمان دیگران کاری نداشت. نه ایمان خودش را به رخ کسی می کشید و نه کسی را به اتهام بی ایمانی سرزنش می کرد. چهره ای روشن و خندان داشت. یک کار جالب او این بود که همیشه یک جمله آموزنده ولی کوتاه از آیات یا احادیث را همراه با ترجمه آن را یه صورت دست نویس روی تکه ای مقوای کارتن می نوشت و به ستون دیوار مجاور دکانش می آویخت و پس از چندی آن را با نوشته دیگری عوض می کرد.
از موضوع دور نشویم. در آن روز گرم تابستانی که خوب یادم هست هوای شرجی اهواز، پیراهن خیس مرا به تنم چشبانده بود، و در آن حال نا امیدی و عصبانیت، همینکه به جلوی آن دکان کوچک رسیدم چشمم به نوشته روی آن تکه مقوا افتاد که در بالای آن نوشته شده بود: "لا تقنطوا من رحمة الله" و زیر آن با خطی درشت تر، ترجمه آن نوشته شده بود: "از رحمت خدا نا امید نشوید" یکباره بر جای خودم میخکوب شدم و به آن جمله خیره شدم. یک دگرگونی در خودم احساس کردم. وقتی که به راه افتادم احساس می کردم که قدمهایم را محکم تر و مصمم تر بر می دارم. پس از آن هیچگاه به نا امیدی اجازه ندادم که بر من چیره شود و به رحمت خدا امید بستم و همواره آن را احساس کرده و می کنم. الحمدالله الذی هدینا لهذا و ماکنّا لنهتدی لو لا ان هدینا الله. حضرت حافظ نیز در این باره می فرماید:
سحر با باد می گفتم حدیث آرزومندی خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی