بگذار تا بگرییم چون ابر در بـهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران

  غم از دست دادن عزیزان سخت است ولی «سعید باوی» یکی از عزیز ترین ها بود و غم از دست دادنش یکی از سخت ترین غمها. خدا می داند که هر جا و هر گاه که صحبتی از او می شد، من دقایقی چند از خوبی های آن جوان دوست داشتنی صحبت می کردم. دوست دارم در اینجا نیز با ذکر چند جمله به نیکی از او یاد کنم.

  دوازده سال پیش در زمانی که در امور انفورماتیک سازمان آب و برق خوزستان مسئولیت داشتم، برای اولین بار او را دیدم که برای مصاحبه استخدامی نزد من آمده بود. جوانی خوش چهره، مؤدب، منظم، پاکیزه و آراسته. با لباسهایی تمیز و اتو کرده و کفشهایی واکس زده که بعد ها متوجه شدم این خصوصیات، همیشگی و جزئی از شخصیت اوست. بر خلاف سایرین که کوشش می کنند خود را بیش از آنچه هستند شایسته نشان دهند، خیلی متواضع و صادق بود. از گفتگو با او دستگیرم شد که او روستا زاده ای است که در کودکی پدرش را از دست داده و تحت سرپرستی عمویش به درستی تربیت شده و توانسته بود در دانشگاه دولتی پذیرفته شود. جا به جا از زحمات عمویش قدردانی می کرد و خود را مدیون او می دانست.

  از این همه قدرشناسی و ادب و متانت شگفت زده شده بودم و سرشار از حس احترام نسبت به او. یک سال بعد محل کار من عوض شد ولی از دوستی و احترام متقابل ما کاسته نشد. در همه این سالها در هر مناسبت با ارسال پیامکی از من یاد می کرد. تا اینکه هفته پیش از همان خط تلفن او پیامک متفاوتی دریافت کردم. این پیامک را بازماندگانش ارسال کرده بودند: إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُون ...

  خدایش بیامرزد و بالا ترین جایگاه بهشت آشیانش باد.