در زندگی روزمره، نگاهمان به روی بسیاری از چیزهای پیرامون می چرخد ولی بعضی چیزها هستند که نگاهمان را میخکوب می کنند و دیدنشان یک حس نوستالژی در ما ایجاد می کنند. دو هفته پیش در بازار بزرگ اصفهان در حال خرید بودم که چشمم به یک سفره قلمکار افتاد. به یاد سفره قلمکار خانه خودمان در سالهای دور افتادم. سالهایی که عدد سن من هنوز دو رقمی نشده بود. سفره ای در همان ابعاد با همان جنس کرباس و همان رنگها. شگفتا با همان بیت شعری که در حاشیه های سفره نوشته و تکرار شده بود:

شکر نعمت، نعمتت افزون کند
کفر، نعمت از کفت بیرون کند

به سفره خیره شدم و به یاد آن سالها افتادم.سفره ای که هر روز سه بار مادرم آن را پهن می کرد و دیگ غذا را در کنار آن می گذاشت و ظرف های ما را یکی یکی پر می کرد و جلویمان می گذاشت. کم کم مزه غذا ها را در دهانم حس می کردم. خورش بامیه، آبگوشت و حتی خورش سبزی در تابستان! با سبزی هایی که مادرم از زمستان گذشته خشک کرده و نگاه داشته بود. آها ... یادم آمد آن موقع فریز نبود که سبزی های منجمد را در آن نگاهداری کنیم. نان را هم روزانه می خریدم. خودم هر روز سه بار به نانوایی محله می رفتم و نان تازه می خریدم تا خوراکمان را با نان گرم بخوریم.

آن زمان آشپز خانه اوپن و میز ناهار خوری نبود و سفره را روی زمین پهن می کردیم و همه چهارزانو دور آن می نشستیم. کم کم خودم را در همان سن و سال حس می کردم. کوچک و کوچک تر شده بودم و دنیا را بزرگ و بزرگ تر احساس می کردم. با صدای فروشنده به خود آمدم که با لهجه اصفهانی می گفت: این سفره را میخَی؟ گفتم بله و آن را خریدم. در حال حاضر کاربردی برای آن سفره در فکرم متصور نبود ولی در دلم جایی برای آن باز شده بود. سفره را در دست گرفتم و روانه شدم. دوباره به خودم آمدم و متوجه سن و سال خودم شدم به حال و هوای روزگار کنونی بازگشتم و در عین حال می دیدم که چه دنیای کوچکی برای خودمان ساخته ایم.