این پیرزن کارتن خواب در یکی از خیابان های شهر تفلیس توجه مرا به خود جلب کرد و مرا به تفکر واداشت. با خودم فکر کردم که او در دوران حکومت اتحاد شوروی به دنیا آمده و با توجه به سن و سالش به طور حتم در زمان حکومت «دائی یوسف» (ژوزف استالین) متولد شده است. یه یاد دوران جوانی خودم افتادم که بسیاری از جوانان هم سن و سال من آرزو داشتند که همچون او در قلمرو آن حکومت به دنیا می آمدند و از مواهب آن جامعه انقلابی بهره مند می شدند. این پیرزن خیلی خوش شانس بوده که در زمان زمامداری هموطن و همزبان خودش یعنی همان دائی یوسف به دنیا آمده زیرا او نسبت به جمهوری گرجستان که زادگاهش بود توجه ویژه ای داشت.

 دلم می خواست زبان او را می دانستم و می نشستم و ساعتها با او گفتگو می کردم. دلم می خواست به او بگویم که بعضی از هم سن و سالهای او در ایران در سالهای جوانی به حال او غبطه می خوردند و آرزو داشتند که به جای او بودند. آنها فکر می کردند که حکومت شوروی از زمان تولد، آنها را زیر چتر حمایت خود می گیرد و سخت مواظب است که ذره ای از استعداد های آنها به هدر نرود!! فکر می کردند که حکومت، نان و مسکن خانواده او را تأمین می کند تا او بدون هیچ دغدغه ای تحصیل کند، تفریح کند، ورزش کند و هنر بیاموزد تا وقتی به سن جوانی می رسد فردی کارآمد برای مملکتش بشود و کشورش را به گونه ای بسازد که الگوی دیگر ممالک شود.

  دلم می خواست به او بگویم که در سالهای دور بسیاری از هم میهنان من همچون دکتر تقی ارانی، خسرو روزبه، سرهنگ مبشری و ... زیر سخت ترین شکنجه ها جان باختند تا در کشور ما جامعه ای همچون جامعه آن روزگار تو بسازند و یا به او بگویم که در سالهای جوانی خود نیز کسانی را دیدم که در این راه از جان مایه گذاشتند، زندانی شدند، شکنجه شدند و بعضاً اعدام شدند. آنها جوانان دلسوز و صادقی بودند و در سر، سودای سعادت بشریت را می پروراندند.

  دلم می خواست به او بگویم که تا بوده چنین بوده و همواره عده ای بوده اند که نظر خود را برتر از همه نظر ها می دانسته اند و هر صدای مخالفی را در گلو خفه می کردند.