تنها اسیر با نام و نشان تاریخ ایران
آذر ماه امسال سفری به تهران داشتم. از فرصت استفاده کردم و سری به مرقد «بی بی شهربانو» در حومه شهر ری زدم. سالها بود که دوست داشتم بر سر مزار این بانوی بزرگ بروم و ادای احترام کنم. زیرا در تاریخ ایران به جز او اسیر دیگری نمی شناسم که هم نام و هم نشان از او بر جای مانده باشد. اسیران به نام دیگری می شناسیم ولی نشانی از آنها باقی نمانده است.
این سرزمینی که اینک آن را میهن خود می دانیم میراثی است که با ریخته شدن خون صدها هزار نفر و تحمل رنج اسارت عده ای بی شمار به ما رسیده است. در این میان اسرا سرنوشت غم انگیزتری داشته اند. آنها شاهد شکست کشور و از دست دادن هست و نیست خود و کشته شدن عزیزان و اعضای خانواده خود بوده اند، تحقیر و شکنجه شده اند و از همه بد ترنه تنها مجالی نداشته اند که به سوگ عزیزان خود بنشینند بلکه در آن حالت غمبار ناچار بوده اند که راهی طولانی را در شرایط سخت جسمی بپیمایند. بعضی در راه جان داده اند و بعضی دیگر که به مقصد رسیدند یا به عنوان برده و غنیمت جنگی به کار گرفته شدند و یا به فروش رسیدند. از این رو من همواره وظیفه خود دانسته ام که سپاسگزار آنها باشم و شادمانم که فرصتی دست داد که به این بانوی رنج کشیده به نمایندگی از همه اسرای تاریخ سرزمینم ادای احترام کنم.
من علی اکبر قلمی هستم. شصت و اندی سال سن دارم و از هنگام تولد تا کنون در اهواز ساکن هستم. در سازمان آب و برق خوزستان و شرکت برق منطقه ای خوزستان شاغل بوده ام و از تاریخ 25/12/88 بازنشسته شدم. در این وبلاگ پندارها و نگرش های خود را در باره هر آنچه که در پیرامون خود می بینم به خصوص در مورد محل کارم که بهترین ساعتها از بهترین سالهای زندگیم در آن به هدر رفت و همچنین سرگذشت تلخ و شیرینی را که از سر گذرانده ام می نویسم. منظورم از محل کار که گاهی از آن با نام سازمان و یا شرکت یاد می کنم هر دو شرکتی هستند که در آنها کار کرده ام. در این میان ممکن است از کسانی که در پیدایش این خاطرات نقشی داشته اند نام ببرم و ایرادی در این کار نمی بینم چرا که نقش آفرینی آنان بخشی از زندگی من بوده است. تلاش می کنم که همچون نیاکان خود که راستی را یگانه راه و دروغ را بلایی همسان دشمن و خشکسالی می دانستند، راستی را پاس بدارم تا کسی را آزرده نکنم و در این راه از ایزد پاک یاری می جویم.