مرگ دلخراش حسن
امروز که گزارش آتش سوزی قهوه خانه ای در اهواز را از تلویزیون نگاه می کردم چشمم به پدر حسن حیدری افتاد که می گفت پسرم، حسن حیدری در بین جان باختگان است. یکه خوردم. می خواستم به خودم بقبولانم که تشابه اسمی بوده ولی قیافه پدرش را با اینکه بیش از ده سال بود ندیده بودم، می شناختم. متأسفانه حسن دچار مرگ دلخراشی شده بود.
حسن را از سال های اول دهه هشتاد می شناختم. زمانی که سرپرست تیم های فوتبال جوانان و نوجوانان نیرو اهواز بودم. او بازیکن تیم ما بود. دو سه سالی با هم بودیم. در سفر های بسیاری برای انجام مسابقات در کنار هم بودیم. بسیار خوش اخلاق و خوشرو بود. بازیکن با تعصبی بود و علاقه بسیاری به زدن گل های «زیر طاقی» داشت. در آن زمان پانزده شانزده سال داشت و به اقتضای سنش بازیگوش بود و گاهی اوقات که توپی را که به سادگی می توانست گل کند به خاطر زیر طاق زدن از دست می داد و مربی تیم را عصبانی می کرد.
او از کودکی مادرش را از دست داده بود و روزگار سختی را گذرانده بود. اخیراً ازدواج کرده و صاحب دختری شده بود. خیلی دلم سوخت، پسر خوبی بود. خدایش بیامرزد.
من علی اکبر قلمی هستم. شصت و اندی سال سن دارم و از هنگام تولد تا کنون در اهواز ساکن هستم. در سازمان آب و برق خوزستان و شرکت برق منطقه ای خوزستان شاغل بوده ام و از تاریخ 25/12/88 بازنشسته شدم. در این وبلاگ پندارها و نگرش های خود را در باره هر آنچه که در پیرامون خود می بینم به خصوص در مورد محل کارم که بهترین ساعتها از بهترین سالهای زندگیم در آن به هدر رفت و همچنین سرگذشت تلخ و شیرینی را که از سر گذرانده ام می نویسم. منظورم از محل کار که گاهی از آن با نام سازمان و یا شرکت یاد می کنم هر دو شرکتی هستند که در آنها کار کرده ام. در این میان ممکن است از کسانی که در پیدایش این خاطرات نقشی داشته اند نام ببرم و ایرادی در این کار نمی بینم چرا که نقش آفرینی آنان بخشی از زندگی من بوده است. تلاش می کنم که همچون نیاکان خود که راستی را یگانه راه و دروغ را بلایی همسان دشمن و خشکسالی می دانستند، راستی را پاس بدارم تا کسی را آزرده نکنم و در این راه از ایزد پاک یاری می جویم.