این روزها در گزارشهای خبری صحنه های رقت باری از بمباران ها و کشتار مردم عادی در غزه می بینیم که دل هر انسانی را آزرده می کند. تصادفاً این رویدادها مصادف شده با سالگرد اولین ماههای شروع جنگ تحمیلی عراق با ماکه طی آن انسان نمای ددمنشی به نام صدام ناجوانمردانه به میهن مظلوم ما حمله کرد. اکنون با گذشت بیش از بیست سال از سپری شدن آن جنگ نابرابر شاید نسل جوان امروز نتواند مجسم کند که تهاجم یک ماشین جنگی به مردم غیرنظامی در کوچه و بازار چگونه است. این ها را بهانه کردم تا خاطره تلخ یک روز از اوایل زمستان سال 59 در اهواز را بازگو کنم. شاید بعضی از جوانان بخوانند و پی ببرند که در آن سالها چه بر سر هم میهنان آنها در این گوشه از کشور ما آمد.

  در آن زمان من دبیر آموزش و پرورش بودم. اگر چه مدارس در آن سال تعطیل بود ولی به دستور دولت بایستی در اهواز می ماندیم و هر روز دفتر حضور و غیاب را امضا می کردیم و اعلام کرده بودند در صورت عدم حضور در اهواز "طبق قانون زمان جنگ" محاکمه می شویم. در آن زمان از "قانون زمان جنگ" چیزی نمی دانستیم ولی با شنیدن این اطلاعیه فوراً یک چوبه اعدام و یک جوخه آتش در جلوی آن در نظرمان مجسم می شد.

  در ظهر آن روز زمستانی، من و همسرم در خانه مان که نزدیک بازار سی متری بود نشسته بودیم و من دلخور بودم از اینکه آن روز مجبور شده بودم که سه بار برای خرید به خیابان سی متری بروم. درست به یاد دارم که آخرین بار برای خرید سیب زمینی رفته بودم. در آن روزها شهر به شدت زیر آتش توپخانه عراق بود و هر که از خانه بیرون می رفت مطمئن نبود که زنده به خانه برمی گردد. در آن حال ناگهان صدای انفجار شدیدی که نشان می داد خیلی به ما نزدیک است شنیدیم. نگاهی به هم کردیم و هر دو به سمت در خانه رفتیم چون مطمئن بودیم که محل اصابت نزدیک است، رفتیم تا بینیم چه خبر شده. دقیقه ای بعد انبوهی از مردم هراسناک را دیدیم که از جلوی خانه می دویدند. یکی از آنها را که شلوارش خونی بود نگاه داشتم و پرسیدم: کجا خورد؟ انگار که منتظر این سؤال بود. بلافاصله از ترس به داخل دالان خانه ما خزید و گفت: جلوی مسجد انصاری. به شلوار خونی او اشاره کردم و پرسیدم: کجات زخمی شده؟ پاچه اش را بالا زد ولی زخمی ندیدیم! معلوم شد که بعد از انفجار، زنده و مرده در هم غلتیده اند. گفتم: چند نفر؟ نفس نفس زنان گفت هیچ نمی دانم. من چند دقیقه پیش از اصابت توپ، چهار کیلو پرتقال از جلوی مسجد خریده بودم و رفتم سر چهارراه تا تاکسی بگیرم و به خانه بروم که یادم آمد پرتقال کیلویی هفت تومان بوده و من سی تومان به فروشنده دادم و دو تومان بقیه اش را پس نگرفتم. رفتم که پس بگیرم که این اتفاق افتاد. در این هنگام یکباره به یادش آمد که اثری از پرتقالهایی که خریده بوده در دستش نیست!! ساعتی بعد خبردار شدیم که بیش از چهل نفر در آن شلوغی بازار شهید شده اند.

  فردا صبح به محل رفتیم تا ببینیم چه شده. خیابان به هم ریخته بود و آثار ترکش روی در و دیوار بود. کنار خیابان یک تاکسی سوخته شده بود که جناره سوخته مسافرانش را از داخل آن بیرون آورده بودند. صحنه فجیعی که هیچگاه از یادم نمی رود آن بود که یک نفر کارتنی در دست گرفته بود و قطعات کوچک بدن کشته شدگان و موهای چسبیده به پوست آنها را که روی زمین باقی مانده بودند، جمع می کرد و در آن می گذاشت.


  این سرگذشت یک اصابت در یک روز بود. ما در اهواز روزهای سخت دیگری را نیز گذراندیم. روزی که هفتاد گلوله توپ به شهرمان اصابت کرد و روز دیگری را که شهر، پنجاه بار بمباران هوایی شد. این ارقام را مردم کوچه بازار نگفتند. اطلاعیه های رسمی ستاد جنگ و رسانه ملی گفتند.

  خداوند به مردم غزه صبر دهد و شهدایشان را با اولیاء و ابرار محشور کند. آنها می توانند لااقل به این دل خوش دارند که در تمام دنیا با آنها همدردی می شود. در آن سالها بیگانگان اینطور وانمود می کردند که صدام کثیف فقط نیروهای نظامی را هدف قرار می دهد و گلوله باران شهرها صحت ندارد. در داخل هم اخبار این فجایع منتشر نمی شد تا روحیه مردم تضعیف نشود. آری در آن سالها غریبانه مردیم و کسی خبردار نشد.