تو نیکی می کن و ... 4/12/87
یکی بود، یکی نبود. پسرک فقیری بود که برای گذران زندگی، خانه به خانه در راه مدرسه دستفروشی می کرد. یک روز احساس کرد که خیلی گرسنه است و در جیبش بیش از یک سکه 10 سنتی ندارد. او تصمیم گرفت در اولین خانه را بزند و مقداری غذا درخواست کند. در زد و خانم جوانی در را باز کرد. او که دستپاچه شده بود به جای غذا از آن خانم آب درخواست کرد. آن خانم از ظاهر پسر دریافت که او گرسنه است در نتیجه یک لیوان بزرگ پر از شیر برایش آورد. او شیر را به آرامی نوشید و سپس پرسید: من چقدر به شما بدهکار شدم؟ زن پاسخ داد: شما چیزی بدهکار نیستید. مادر من به من آموخته است که در برابر مهربانی چیزی دریافت نکنم. و پسر هم گفت: پس من از ته دل از شما سپاسگزاری می کنم.
پس از آن که "هوارد کلی" (Howard Kelly) آنجا را ترک کرد او نه تنها احساس می کرد که بدنش قوی تر شده بلکه فکر می کرد که ایمانش به خدا و اعتمادش به مردم نیز بیشتر شده و برای گذشت و کمک رسانی آماده شده بود.
سالها بعد زن جوان به یک بیماری بحرانی دچار شد. پزشکان محلی در معالجه او درماندند و در نهایت او را به بیمارستانی در یک شهر بزرگ فرستادند و از پزشکان آنجا درمورد بیماری او درخواست کمک کردند.
از دکتر "هوارد کلی" برای مشورت دعوت کردند. وقتی او نام شهری را که زن را از آنجا آورده بودند شنید، چشمانش برق زد. بی درنگ برخاست و به سوی بخش بیمارستان رفت. روپوش پوشید و به دیدن آن زن رفت. زن را شناخت. به سمت اتاق مشاوره رفت و نهایت تلاش خود را برای نجات جان او به کار برد. پس از یک تلاش طولانی آنها موفق شدند جان زن را نجات دهند.
دکتر "هوار کلی" از امور اداری بیمارستان خواست که صورتحساب نهایی را برای تأیید نزد او بفرستند. او در حاشیه صورتحساب چیزی نوشت و به اتاق زن فرستاد. زن می ترسید پاکت را باز کند چون اطمینان داشت که باید بقیه عمرش را صرف پرداخت هزینه بیمارستان کند. بالاخره نامه را گشود و چشمش به نوشته کنار نامه افتاد که این طور نوشته شده بود:
تماماً با یک لیوان شیر پرداخت شده است. امضاء: دکتر هوارد کلی