چه خوش گفت والری
در جایی خواندم که در سال 1355 «والری ژیسکاردستن» رئیس جمهور وقت فرانسه به ایران آمده بود، شاه برای رئیس جمهور فرانسه از برنامه ده ساله توسعه ایران برای رسیدن به ژاپن سخن می گفت. «ژیسکاردستن» که در طول گذر از خیابان های تهران، وضعیت گلکاری و حصار دور گلهای خیابان ها را دیده بود به شاه گفت: برای ملتی که ناچار است گلهای خیابان های خود را با گذاشتن حصار محافظت کند، حرف از توسعه زدن زود است!!
شاید در آن هر کدام از ما ایرانیان اگر این حرف را می شنیدیم برآشفته می شدیم ولی حالا پس از چهل سال می بینیم که آن مرد دنیا دیده چه حرف بخردانه ای زده بود. ای کاش او زنده بود و می دید پس از گذشت بیش از چهل سال هنوز ما همان ملتیم که گلهای باغچه های خیابان را می کنیم، در گذرگاه های همگانی آشغال می ریزیم، در هنگام رانندگی اگر بوق ماشینمان را قطع کنند نمی توانیم رانندگی کنیم، در مکان های مشترک که کار و یا زندگی می کنیم نه به حقوق شهروندی احترام می گذاریم و نه برای حق مالکیت افراد پشیزی ارزش قائلیم. در عوض تا دلت بخواهد غرور و ادعای بیجا داریم و به همه مردم دنیا فخر می فروشیم.
در جای دیگری نیز خواندم که آن فقید سعید (والری ژیسکاردستن) فرموده بود: "انقلاب ایرانیان برای من معمایی، مثل خودکشی نهنگ هاست که بشکل دسته جمعی بدلیل نامعلومی اتفاق میافتد. تاریخ هرگزندیده ملتی باخودچنین کند!"
روحت شاد والری جان. سخن گفتی و در سفتی. ای کاش بودی و باز هم با کلام گهربار خود در مورد ما نظر می دادی بلکه به خودمان بیاییم زیرا ما ملت ایران هنوز هم که هنوز است، با رفتار های عجیب خودمان داریم خودکشی می کنیم و یا به قول شما «معما» می آفرینیم. مثلاً ما جمهوری ساخته ایم و در انتخابات خود می خواهیم سرنوشت خودمان را خودمان رقم بزنیم ولی هر بار به جای آنکه فرد مورد نظر خودمان را انتخاب کنیم، طرف مقابل فردی را که مورد نظرمان نیست انتخاب می کنیم. به خصوص در همین دو دوره اخیر انتخابات ریاست جمهوری که با انتخاب خودمان گند زدیم به روزگار خود و مملکتمان.
من علی اکبر قلمی هستم. شصت و اندی سال سن دارم و از هنگام تولد تا کنون در اهواز ساکن هستم. در سازمان آب و برق خوزستان و شرکت برق منطقه ای خوزستان شاغل بوده ام و از تاریخ 25/12/88 بازنشسته شدم. در این وبلاگ پندارها و نگرش های خود را در باره هر آنچه که در پیرامون خود می بینم به خصوص در مورد محل کارم که بهترین ساعتها از بهترین سالهای زندگیم در آن به هدر رفت و همچنین سرگذشت تلخ و شیرینی را که از سر گذرانده ام می نویسم. منظورم از محل کار که گاهی از آن با نام سازمان و یا شرکت یاد می کنم هر دو شرکتی هستند که در آنها کار کرده ام. در این میان ممکن است از کسانی که در پیدایش این خاطرات نقشی داشته اند نام ببرم و ایرادی در این کار نمی بینم چرا که نقش آفرینی آنان بخشی از زندگی من بوده است. تلاش می کنم که همچون نیاکان خود که راستی را یگانه راه و دروغ را بلایی همسان دشمن و خشکسالی می دانستند، راستی را پاس بدارم تا کسی را آزرده نکنم و در این راه از ایزد پاک یاری می جویم.